تاریخ انتشار : چهارشنبه 13 دی 1402 - 14:43
کد خبر : 2861

دعا و ایمان؛ قصه زندگی حاج خانم نیزاری و نقش معنوی دعا در سرنوشت او

دعا و ایمان؛ قصه زندگی حاج خانم نیزاری و نقش معنوی دعا در سرنوشت او

چشمانش را پاک می کند و با گوشه دست دیگر اشک‌هایی که جمع کرده، را از روی گونه‌هایش سرازیر می‌کند. “به اعتقاد من همه این‌ها را از دعای مادرم دارم، آن دعا بود که باعث شد من به این مسیر بروم. گاهی اوقات در جلسات به خانم‌ها می‌گویم که بهانه‌ای پیدا کنید تا مادر برایتان

چشمانش را پاک می کند و با گوشه دست دیگر اشک‌هایی که جمع کرده، را از روی گونه‌هایش سرازیر می‌کند. “به اعتقاد من همه این‌ها را از دعای مادرم دارم، آن دعا بود که باعث شد من به این مسیر بروم. گاهی اوقات در جلسات به خانم‌ها می‌گویم که بهانه‌ای پیدا کنید تا مادر برایتان دعا کند.”

از پایین پله‌ها صدا می‌آید: “باید برگردید، زیادی رفتید بالا.” سه طبقه را رها می‌کنیم. وقتی دوباره صدا می‌شود که من در طبقه همکف هستم، فیلمبردار به شوخی تیکه‌اش را می‌چسباند: “این خانم عبادی اعتقادی به آسانسور نداره حاج خانم، هنوز مونده تا برسیم پایین.”

چادر مشکی اش را سفت گرفته، جلوی چارچوب در ایستاده و خوش‌آمد می‌گوید. دولا می‌شوم که بند کفش‌هایم را باز کنم: “نه، بیرون چرا کفش‌هات رو در میاری، سرده پات یخ می‌کنه، بیا داخل دخترم.”

چهره‌ی دوست‌داشتی‌اش را که بین دست‌دادن، بغل کردن و روبوسی گیر می‌کنم، در لحظه تصمیم می‌گیرم که دستم را جلو بیاورم و به همین دست‌دادن اکتفا کنم. اما او چنان سفت دست می‌دهد و استقبال می‌کند که حتی حسرت آغوش مادرانه‌اش برایم می‌ماند.

میز را قبل از رسیدن ما طوری چیده که انتخاب بین سیب، پرتقال، نارنگی، انگور یا شیرینی خامه‌ای و کاکائوهای رنگ و وارنگی که کمتر مادربزرگی آنها را در خانه دارد، سخت است.

من از ترکیب بادام درختی و کشمش سبز شروع می‌کنم؛ شاید چون حس می‌کنم این مخلوط بیشتر رنگ و بوی سوژه ای که برایش اینجا حاضریم را می‌دهد و مرا یاد مادربزرگ خودم می‌اندازد.

فیلمبردار مشغول وصل کردن دوربین است و من در دلم خدا خدا می‌کنم کارش حتی شده اندازه چند ثانیه از حد معمول بیشتر طول بکشد. حال و حوصله سوال‌های تکراری گزارش‌های «روز مادر» را ندارم. دوست دارم اتمسفر این فضای سراسر آرامش را در سکوت درک کنم. برای اولین بار این جمله کلیشه‌ای معنایی حقیقی دارد: «حاج خانم اومدیم خودتون رو ببینیم، بیایید بشینید».

صدای ریختن آب جوش درون استکان‌ها مشتلق چای را می‌دهد؛ با یک سینی چای می‌آید و اصرار دارد حتماً جلوی خودش چایی مان را با شیرینی یا کاکائو یا کشمش بخوریم. به میکروفون و دوربین اشاره می‌کند: «اینا رو بذارید کنار، اول باید هرچی رو میز چیدم رو بخورید بعد صحبت کنیم، اینا رو واسه شما چیدم. باید همه رو بخورید.»

تصویربردار کادربندی را انجام داده، میکروفون را وصل کرده و من از او خواستم که قصه «مادر مدرسه‌سازی ایران» را با بیان سن و سال خودش آغاز کند. «ببینید، اولین سوال خیلی مشکل بود، حداقل بذارید این رو آخر سر سوال می‌کردید.»

صدای خنده‌هرسه ما بلند می‌شود؛ طوری که گویی به هدفش رسیده باشد ادامه می‌دهد: «من «خدیجه نیزاری» هستم، متولد ۱۱ شهریور ۱۳۲۳. تحصیلات حوزوی دارم و ۱۶ سال طلبگی خواندم. برای تحصیلات کلاسیک هم در دانشگاه تهران در مقطع کارشناسی رشته حقوق قضایی فارغ‌التحصیل شدم و مدرک ارشد و دکترای خودم را در رشته علوم قرآن و حدیث گرفتم. مادرم همیشه می‌گفت من را از امام حسین (ع) گرفته بود. پیش از به دنیا آمدن من، مادرم سه پسر داشت و در سفری به کربلا متوجه می‌شود که مرا باردار است. در حرم امام حسین(ع) متوسل می‌شوند که یا حسین من فرزندی ذاکر و سخنران از تو می‌خواهم. مادرم تصور می‌کرد من هم پسر هستم. پس از به دنیا آمدن من هم فکر می‌کند که حاجتش را نگرفته است چراکه قدیم‌ها سخنرانی خانم‌ها رواج نداشت. با این حال تا زمانی که من خاطرم هست دائماً به من می‌گفت که من دوست دارم تو در مسیر ذکر و سخنرانی برای اسلام و حسین ابن علی باشی.»

این مادربزرگ ذاکر و سخن‌دان از دوران دبستان و در تعطیلات تابستان دوره جامع المقدمات که از دروس حوزه علمیه است را می‌خوانده و در همان سن هم جامع المقدمات را به زنان بزرگتر از خود می‌آموخته است. «چون خیلی به درس علاقه داشتم، معمولا در دوره دبستان شاگرد اول بودم. بعد از اتمام دوره دبستان از دید مادرم که زنی بسیار مذهبی بود، محیط برای ادامه تحصیل مناسب نبود و نگذاشت دبیرستان بروم. خاطرم هست که آن زمان گریه می‌کردم که من می‌خواهم درس بخوانم. برادر بزرگترم به من گفت ناراحت نباش من کمکت می‌کنم .

خودخواهی در ۱۶ سالگی به پسر یکی از همسایه‌ها نامزد می‌شود اما تا روز عقد، که یک سال بعد بوده، آقای داماد را نمی‌بیند. «مادرم یکشنبه‌ها جلسات قرآن داشتند و یکی از این خانم‌هایی که در جلسات شرکت می‌کرد و همسایه دیوار به دیوار ما بود مرا برای پسرش پسندید. همسرم حدود ۱۱ سال از من بزرگتر و بازاری بود. خیلی دلم می‌خواست اما تا شب عقد او را ندیدم. ۱۹ سالگی اولین فرزندم به دنیا آمدم و سه سال بعد بچه دوم را به دنیا آوردم. خدا به ما سه تا بچه، یک دختر و دو پسر داد اما خیلی زود همسرم فوت کرد. بچه کوچکترم پنج سالش بود که پدرش فوت کرد. فوت همسرم خیلی سخت بر من گذشت.»

خودش مصاحبه را کات می‌دهد و از ما می‌خواهد میوه بخوریم. من گویی که از قفس به آغوش مادر بزرگ خودم رها شده باشم، تازه سوال‌های اساسی که طرح آن در این گزارش نمی‌گنجد برایم آغاز می‌شود. وضعیت فیلمبردار هم همین است؛ ما اصلاً فراموش کردیم برای چه به منزل خدیجه نیزاری آمده‌ایم. حبه‌های انگور را در دهانم می‌گذارم و سوال‌هایی که نمی‌توان جلوی دوربین از مادر بزرگ پرسید را مطرح می‌کنم، از او راهنمایی می‌خواهم. پایان صحبت‌های مگویمان و کسب تجربیات از او، ناخودآگاه چند بار این جمله را تکرار می‌کنم: «خوش به حال نوه‌هایتان، خوش به حال نوه‌هایتان، خوش به حال نوه‌هایتان» و او که به نظر می‌رسد این جمله را به کرات از سوی همه شنیده باشد، فقط لبخند می‌زند.

فوت مادر باعث می‌شود خدیجه خانمی که آن زمان حدوداً ۲۴ سال داشته، به فکر تحقق آرزوی مادر بیافتد. «من همیشه با علاقه در پی درس و ادامه تحصیل بودم اما هیچوقت دنبال تحقق آرزوی مادرم که دوست داشت ذاکر امام حسین و سخنران باشم، نبودم. تا اینکه مادرم فوت کرد و نحوه فوت او و صحنه‌هایی که از فوتش به خاطر دارم باعث شد به دنبال تحقق آرزویش بروم.»

از مادر که صحبت می‌کند با صدایی لرزان ادامه می‌دهد و همین باعث می‌شود به خودم جرات ندهم جزئیات بیشتری را سوال کنم. «حرف‌هایی که بین من و ایشان به هنگام فوت رد و بدل شد من را چنان منقلب کرد که تصمیم گرفتم مصر دنبال برآوردن آرزویش بروم. استاد خصوصی گرفتم، تحصیلات حوزه را شروع کردم و نهایتاً به مرتبه‌ای رسیدم که خودم در حوزه درس می‌دادم. از طرفی هر چی که آموخته بودم را به زنان اطراف توضیح می‌دادم. در واقع در مسیر سخنرانی که خواسته همیشگی مادرم بود، قرار گرفته بودم اما همیشه با خودم فکر می‌کردم این درس‌ها همگی تئوری هستند و باید برای خروجی آن فکری کنم.»

این اصرار برای تبدیل دروس تئوری حوزه و دانشگاه به یک خروجی و گره‌گشایی از مردم، باعث شد که خود به صورت اتفاقی از سال ۱۳۷۰ به بعد به نام “خیر مدرسه ساز” شناخته شود. این نام به همراه خانم‌هایی که برایشان سخنرانی می‌کرد، به ایده‌ء رسیدگی به کودکان معلول منجر شد. در چند مرکز، و با جمع‌آوری پول، به کودکان معلول ایزوله کمک کردند. این کمک‌ها شامل تهیه وسایل مورد نیاز، همکاری در حمام کودکان، و انجام فعالیت‌های مشابه برای چند سال بود.

یک روز، یک فرد به او گفت که علاوه بر کودکان معلول، در بخش‌هایی از ایران کودکان سالمی هم هستند که به کمک نیاز دارند. این انتقال باعث شد که به روستاهایی در خراسان جنوبی بروند. آنجا متوجه وضعیت دشوار مردم شدند و تصمیم گرفتند که مدرسه‌سازی را در آنجا شروع کنند. این تصمیم به ساخت حدود ۵۰ مدرسه کوچک در آن روستاها منجر شد.

او که اکنون رئیس شورای بانوان “خیر مدرسه ساز” است، داستان ایجاد این شورا را این‌گونه شرح می‌دهد: “یک بار به زاهدان می‌رفتیم و در فرودگاه رئیس سازمان نوسازی مدارس را دیدیم. ایشان از اقدامات ما تحسین و تشویق کردند و از من خواستند شورای بانوان ‘خیر مدرسه ساز’ کشور را در سازمان نوسازی مدارس راه‌اندازی کنم. در سال ۱۳۷۸، این شورا راه‌اندازی شد و اکنون بیش از ۶۰۰۰ زن خیر “مدرسه ساز” در کشور داریم.

خانم نیزاری به تنهایی تاکنون ۶ مدرسه و یک خوابگاه برای بچه‌های ایران ساخته است. او با ارثی از مادرش و با استفاده از این ارث، این اقدامات را انجام داده است. در طول این سفر، دو مدرسه را در چهار محال و بختیاری ساخته و یکی از آنها را به نام پدربزرگش نامگذاری کرده است.

از وی سوال شده است که آیا پولدار بوده است؟ او از اینکه ارثی از مادرش داشته، و از این ارث اقدامات خود را انجام داده، می‌گوید. سپس از او خاطره‌ای از شیطنت بچه‌ها را بخواهد، اما او از آرامش بچه‌های خود تعریف کرده و خاطره‌ای از شیطنت آمیز به یاد نمی‌آورد. در انتها افزوده که از فرزندان و نوه‌های خود راضی است و به خاطر سلامت جسمی و روحی و اخلاقی آنها نگران بوده است، اما الحمدلله بچه‌های خوبی بوده‌اند و او از آنها راضی است.

دوران بعد از فوت پدر برای خانم نیز به یادگاری از سختی‌ها و چالش‌هایی برخوردار بود. او توضیح می‌دهد که ابتدا متوجه مشکلات نشده بود ولی با گذر زمان، مشکلات زندگی افزایش یافت. همسرش، که تاجر پارچه بود، از ناگهان به ورشکستگی رسیده بود و این وضعیت از طریق شرکایش به خانواده اعلام نشده بود. متوجه شدند که همسرشان ورشکسته شده و اموالی برای پرداخت به آنها وجود ندارد. تدریس در دانشگاه‌ها به عنوان یک فرصت برای بهبود وضعیت اقتصادی شان پیش آمد.

در زمینه مالی، با مشکلات بسیاری روبرو بودند، از جمله مشکلاتی که باعث حراج خانه‌شان توسط بانک شد. او خود نخواست این مشکلات را به خانواده‌اش بگوید و این بر ارتباطات او با خانواده‌اش تأثیر گذاشته بود. تا اینکه با دلخوری بانک و بدون اطلاع از اتفاقات، مشاهده کرد که قسط‌های خانه به مدت یک سال توسط یک فرد خیر خریداری شده و از این تدبیر نجات یافته‌اند. این اتفاق باعث شده که از آن فرد خیر سپاس‌گزاری کند و همیشه دعا کند که خداوند او را برای خدمت به خانواده‌های آبرومند به این دنیا فرستاده است.

همچنین از اهمیت دعاها و ایمان خود در مواجهه با سختی‌ها یاد می‌کند و به اعتقادش می‌اندیشد که این همه مشکلات و دشواری‌ها از دعای مادرش آغاز شده و خداوند او را در این مسیر نجات داده است.

داستان مصاحبه به اتمام رسیده و حالا خداحافظی صورت می‌گیرد. حواس او به این موضوع که همه چیز با دعای مادرش آغاز شده و نقش دعا در سرنوشت او بسیار زیبا ختم می‌شود.

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

تبلیغات متنی